یک عاشقانه ی آرام...

سلام به همه دوستان و همچنین نی نی خودم..امیدوارم خوب و خوش و سلامت باشین و لبخند رو لباتون... این چند وقته درگیر کارای اسباب کشی مادرجونینا هستیم.البته نه اینکه فکر کنید ما خیلی کمک کردیما نه!!متاسفانه اصلا نه وقتش بود نه حالش طفلکی همه وسایلو مادرجون پدرجون خودشون خورد خورد بردن اون خونه... چندروز پیش واسه اون مشکلی که گفتم رفتم دکترم گفت هیچ مشکلی نداری و خیلی خوبی!!ولی نمیدونم چرا اون مشکلم پابرجاست! دیگه از سربازی بابایی بگم که این روزا خیلی درگیرشه.بهرحال همه تلاشا برای بهتر کردن وضعیته خدمتشه وگرنه بالاخره یا اول شهریور یا اول آبان باید اعزام شه..ایشالا هرچی خیره همون بشه نمیدونم قبلا گفته بودم یا نه ولی بابایی مدتهاست...

سلام دوستای مهربونم و نی نی قشنگم که البته الان واسه خودت آقا یا خانوووومی شدی با یه خبر خاص اومدم! دیگه چیزی تا عروسیمون نمونده... خیلی زود.همین تابستون. البته اگه خدا بخواد و قسمت باشه... بابایی که دوس داشت تاریخ عقدمون باشه یعنی نهم مرداد اما گویا توی ماه رمضونه و شب قدرم هست.ولی شاید روز تولد من بشه یعنی نوزده مرداد البته هنوز قطعی نیست هرچی خدا بخواد حس عجیبی دارم.یه جورایی نه خوشحالم نه ناراحت برامون دعا کنید. میبوسمتون ...